چنان پیچیده توفان سرشکم کوه و هامون را


که نقش پای هم گرداب شد فرهاد و مجنون را

جنون می جوشد از مد نگاه حیرتم اما


به جوی رگ صدانتوان شنیدن موجهٔ خون را

چو سیمت نیست خامش کن که صوتت براثرگردد


صداهای عجایب از ره سیم است قانون را

تبسم ازلب او خط کشید آخر به خون من


نپوشید از نزاکت پردهٔ این لفظ مضمون را

به هرجا می روم ازحسرت آن شمع می سوزم


جهان آتش بود پروانهٔ از بزم بیرون را

درشتیهاگوارا می شود در عالم الفت


رگ سنگ ملامت رشتهٔ جان بود مجنون را

به خون می غلتم از اندیشهٔ ناز سیه مستی


که چشم شوخ او درجام می حل کرد افیون را

دل داناست گر پرگارگردون مرکزی دارد


چو جوش می، سر خم ، مغز می داند فلاطون را

چه سازد موی پیری با دل غفلت سرشت من


که برآلایش باطن تصرف نیست صابون را

مشو زافتادگان غافل که آخر سایهٔ عاجز


به پهلو زیردست خویش سازدکوه وهامون را

ز سرو و قمریان پیداست بیدل کاندرین گلشن


به سر خاکستر است از دورگردون طبع موزون را